تسلیم

 

   انگشتان ظریف و لرزانش تارهای سفید مو را با آرامی زیر روسری  پنهان کرد. نگاهش نیز مانند افکارش

 در بی نهایتی دور جا مانده بود. به آرامی در سکوتی گنگ قدم بر می داشت. نگاه متعجب مردم مثل سیلی

 به صورتش نواخته می شد. سعی کرد نگاه مبهوتش را ار آنهمه هیاهو بدزدد و خیره شد به سنگ  فرش کف

 پیاده رو٬ به یاد روزهایی افتاد که نگاهش نیز چون قلبش گرم بود ولی حالا چیزی جز خاکستری  سرد از آن به

 جای نمانده بود. خاکستری که مثل غبار روی دیدگانش نشسته بود و همه جا را تار می کرد.

      دوباره به سرفه افتاد٬ سرفه های خشک و پشت سرهم  و دردی کهنه به تن نحیفش هجوم آورد. به

 سرعت بطری کوچک آب را از کیفش  بیرون کشید و کمی نوشید. سرفه ها کم کم قطع شدند و او دوباره

 در  مهی غلیظ فرو رفت. تصاویر پراکنده ای از جلوی چشمانش عبور می کرد٬  رویاهایی که هرگز تحقق

 نخواهند یافت. . . اندوهی جانکاه قلبش را می فشرد. مدتها بود جز اندوه حس دیگری را تجربه نکرده بود.

 دردهای  مرموز٬ افکار پراکنده٬ سرفه های پی در پی٬ هیچکدام برایش تازگی نداشت و البته این پیاده رو٬

مسیری بود که هر روز  از محل کار به سمت خانه می پیمود.مسیری که فردا خواهد پیمود و فرداها نیز٬ ولی

 هیچکدام دیگر مهم نبود . هر تغییری بیشتر آزارش می داد. انگار به طرز غم انگیزی به همه اینها خو گرفته بود.

 نفس  عمیقی کشید و به پارک کوچک کنار خیابان نگاهی انداخت٬ کمر قوز کرده اش را راست کرد. درد به

 همراه  سوزشی خفیف در استخوانهایش پیچید و اخمی تلخ صورت رنگ پریده اش را فرا گرفت.

وارد پارک شد و روی نیمکت همیشگی نشست٬ کمی به اطراف نگاه کرد و دوباره مه غلیظ فراموشی او

 را در آغوش کشید.

      صدای مرد جوانی که مودبانه از او اجازه می گرفت تا روی نیمکت بنشیند رشته افکارش را پاره کرد٬

با لبخندی تلخ به مرد جوان نگاه کرد. مرد جوان کنارش نشست و دوباره سکوت را شکست:ـ شما را هر روز

 اینجا می بینم. خیلی وقت بود می خواستم با شما حرف بزنم٬ مکث کرد و پرسید: ـ نوشیدنی میل دارید؟

 و چون دوباره با لبخند تلخ او مواجه شد٬ پنداشت جواب مثبت است.

      وقتی با دو نوشیدنی در دست برگشت جای دختر جوان را خالی دید. او رفته بود. . .

مرد جوان بعد از آنروز بارها و بارها به آن پارک رفت٬ شاید دختر را دوباره ببیند. دختری زیبا با چند تار موی سفید. . .

 

سکوت(کوچه های خاطره)

جدایی به ناگزیر و به ناگزیر به تماشای رفتنت نشستن

 دم فرو بستن به ناگزیر

                  به هنگامی که پنداشتی تو را از زفتن

                                                و مرا از ماندن چاره نیست

آه٬ اگر می دانستی٬

                    می دانستی که یادت ساعتی

                                                   حتی لحظه ای

                                                                  مرا رها نکرد

و تصویر چشمهایت٬

                             چشمهایت که عشق را فریاد می کردند

چه کسی فهمید در کوچه های خاطره

                                                     مرا و اشک ناگزیر را

  به ناگزیر دز کوچه های خاطره

                     به تماشای هلهله سکوت٬

                                             شیطان فاصله نشستم                                           

آسمان سر ناسازگاری گذاشت

                               و حرف و سکوت

                                                 هر دو فاصله شدند

 چشم تو  خالی از عشق نبود و قلب من

                                       مجرم آسمان بود یا سکوت

فراموشی

۱۶آبان

 

امروز در افکار خودم غرق بودم که صدای چرخیدن کلید در قفل رشته افکارم رو پاره کرد٬ برادرم از سر کار اومده بود. نگاهی

 به ساعت انداختم و گفتم: سلام٬ امروز چقدر زود اومدی؟برادرم انگار تعجب کرده باشه بهم نگاه کرد و بعد از یک سکوت طولانی

 جواب سلامم رو داد. کلی با خودم فکر کردم که چرا اینقدر متعجب منو نگاه کرد٬ یکدفعه یادم اومد که سه سال بود که با هم قهر بودیم

و با هم حرف نمی زدیم٬ ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد که سر چه مساله ای قهر کرده بودیم. تازگیها از این اتفاقها زیاد می افته

. چند روز پیش٬ دوستم زنگ زده بود تولدم رو تبریک بگه متحیر شدم چطور تولد خودم رو هم فراموش کرده بودم. تا اونجا که یادم هست

اینجور چیزها همیشه برام مهم بود. امروز این سررسید رو برداشتم که همه اتفاقات رو توش بنویسم و هر روز مرورش کنم تا چیزی رو فراموش نکنم. 

۱۷آبان

امروز نمی دونم سر چه مساله ای با مامان بحثم شد و سرش داد کشیدم٬ بعد کلی خودم نارلحت شدم. مامان مهمترین آدم زندگی منه.

 یادم باشه که هیچکس رو به اندازه اون دوست ندارم. یادم باشه که دیگه هیچوقت ناراحتش نکنم.

.

.

.

۲۲آبان

نه٬ انگار اینطوری نمی شه. اینروزا همه اطرافیانم رو دارم اذیت می کنم. صبح یک فکری به سرم زد. کلی تلاش کردم قبل از اینکه

یادم بره بنویسمش. شاید به کارم بیاد:

بابا٬ بیست و هفتم تولدشه٬ کادو یادت نره.

مهیار داداش عزیزم٬ خیلی حساسه یادم باشه روی رفتارم باهاش دقیق تر باشم. قبل از اینکه چیزی بهش بگم باید جمله رو از دید

 اونهم نگاه کنم چون ممکنه دچار سوءتفاهم بشه. باید خیلی هواش رو داشته باشم.

مریم بعد از فوت خاله خیلی غمگین و تنها شده٬ باید باهاش حرف بزنم. یادم باشه جلوش زیاد با مامان گرم نگیرم٬ شاید دلش هوای

 مامانش رو کرد.

عاطفه٬ واقعا یه دوست واقعیه ولی یادم باشه نباید باهاش شوخی کرد٬ خیلی زود بهش بر می خوره.

۲۳آبان 

 رفته بودم برای تولد بابا کادو بخرم یه نفرو تو خیابون کلی نگام کرد و لبخند زد بعد یه اخم کرد و رفت. هر چی فکر کردم نفهمیدم کی بود.

 شایدم منو با کسی اشتباه گرفته بود.

.....................................................................................................................................................................................................................

مامان گفت امروز٬ روز دانشجو هست. نشسته بودم روی تختم چشمم به یه سررسید افتاد٬ یکی گذاشته بود روی میز من٬ خواستم

ببینم امروز چندمه. دنبال روز دانشجو گشتم. ۱۶آذر نوشته بود روز دانشجو٬ خب پس امروز شونزدهمه. همه یادداشتهای توی سررسید

رو خوندم٬ بعد از ۲۳آبان دیگه چیزی نوشته نشده بود. نمیدونم٬ کی این سررسید رو اینجا جاگذاشته.

مسئولیت

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟

روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی.

من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است.

ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی. فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت:بهتر بود به وقت دیروز می آمدی.

تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد ازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد

 احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی

پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید. . . آخر دز هر چیز

باید آیینی باشد. شازده کوچولو پرسید آیین چیست؟

روباه گفت: اینهم چیزیست بسیار فراموش شده؛ چیزیست که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های

دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود ایینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی

است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می روم. اگر شکارچی ها هر وقت دلشان می خواست می رقصیدند روزها همه به هم

شبیه می شد و من دیگر تعطیل نمی داشتم. بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد روباه

گفت: آه. . . من خواهم گریست. شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است من که بدی به جان تو نمی خواستم. تو خودت خواستی

که من تو را اهلی کنم. . . روباه گفت: درست است. شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟

روباه گفت: البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت. روباه گفت به وقت وداع من به رسم هدیه رازی

 برای تو فاش می کنم. آنگاه شازده کوچولو گفت: خداحافظ!. . . روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز

با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است. آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی.

 تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود.

خداحافظی (نویسنده: آرش)

در مورد دو روی سکه چیزی شنیدی؟

موضوع مربوط به روی اول سکه است ....نه بابا در مورد یه گروه موریانه است:

یه گروه شاد و خوشو سرحال و سختکوش و مغرور

اونا شروع کردن به ساختن خونه خودشون توی یه جنگل متراکم و زیبا

خوب ,دست به کار شدن,اول یه سوراخ درست کردن.....

نه! کافی نبود... چند تا سوراخ دیگه, بازم چندتا دیگه

دوسه تا دالون بزرگ پر ازمجراهای متصل به هم....بعد چندتا دالون دیگه

چه خونه خوبی! با هزاران سوراخ زیبا, دیگه برای خودش قصری شده بود...

 

و اما اون روی سکه: وای اون خونه یه درخت زیبا و تنومند بود که داشت

سوراخ سوراخ می شد! یعنی تا کی می تونست مقاومت کنه؟

حالا من یه سوال برام پیش اومده....کسی هست که بتونه کمکم کنه؟

به نظر شما اون موریانه ها داشتن می ساختن یا خراب می کردن؟

هیچ کس می دونه جواب این سوال چیه؟

آره تو که داری اینو می خونی, می تونی جوابشو یه طوری برام پست کنی؟

اگه می تونی اینو هم برام بنویس:

"آدما چی؟ اونا دارن می سازن یا خراب می کنن؟"

راستی من یه پسر عمو داشتم اسمش پرتام بود, اون همینجا پیش من بود

اما همین چند روز پیش از پیشم رفت

نمی دونم که اون ساخت یا خراب کرد؟

وقت نشد که ازش بپرسم ولی قرار شد وقتی دوباره همدیگه رو دیدیم

در موردش صحبت کنیم شاید اونوقت

با موریانه ها و آدما هم صحبت کردیم ...

اونوقتی که داشت می رفت اونقدر عجله داشت که فقط فرصت کردم بهش بگم:

"خداحافظ پرتام "

وقت ندارم

شازده کوچولو در جواب گفت خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی

چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای

ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. . .

به یاد پرتام

همه درها بسته است و تو پشت همه درهای وقت ندارم ها ایستاده ای با یک لبخند که شاید کسی دری را بگشاید به رویت.

پشت همه درهای وقت ندارم ها ایستادی و ایستادی.

همه ما پشت درهای بسته زندگی می کردیم؛ مثل یک مشت مورچه سرگردان؛ غرق در روزمرگی ها و وقت ندارم ها.

 هیچ دری گشوده نشد و هیچکس دریای متلاطم درونت را نشناخت.

لبخندت بالاخره خشکید؛ لبانت فریاد کرد: درها را به روی هم بگشایید؛ فاصله مرگ است و خورشید چشمانت برای

همیشه غروب کرد و من ناگهان سردم شد و در را گشودم.

 گفتم : من وقت دارم. . .

از آنروز که همه درهای بسته را با فریادت باز کردی دیگر هیچکس تو را ندیده است و نمی دانم چرا از آنروز به بعد اینقدر سردم است. . .

پسری بود با نگاهی ژرف و قلبی که برای همه ما می تپید. او نگران بود. نگران من؛ نگران تو؛ نگران همه ما و ما٬

همه دوستش داشتیم. حالا او رفته و ما را در سوگ خود نشانده است. اسمش پرتام بود. او پسر عموی من بود.

 گفت:سکوتی است که بس رساتر از کلمات سخن می گوید. یادش گرامی و روحش شاد باد.

 

علاقه

ـ نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است.یعنی علاقه ایجاد کردن. . .

ـ علاقه ایجاد کردن؟

روباه گفت: البته؛ تو برای من پسربچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر و من نیز برای تو روباهی

 هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در

 عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود. . .

زندگی من یک یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها

با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون

خورشید روشن خواهد شد. من به صدای پائی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران فرق خواهد داشت. صدای پای

 دیگران مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه

خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است.

گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند و این جای تاسف است؛ اما تو موهای طلائی داری و چقدر خوب خواهد شد

 آنوقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آنوقت من صدای وزیدن باد

در گندمزار را دوست خواهم داشت. . .

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.

آخر گفت:بی زحمت. . .مرا اهلی کن!

دوست

 

 

  روباه گفت: سلام  

شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.

صدا گفت من اینجا هستم؛ زیر درخت سیب.

شازده کوچولو گفت تو کی هستی چه خوشگلی!

روباه گفت: من روباه هستم.

شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه دارم که نگو. . .

روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم مرا اهلی نکرده اند.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخشید؛ اما پس از کمی تامل باز گفت:اهلی کردن یعنی چه؟

 روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و

تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ میگردی؟

شازده کوچولو گفت :نه؛ من پی دوست می گردم.