نقطه آبی

هوا آفتابی بود و نسیم ملایمی ابرها را آرام و باوقار در آسمان حرکت می داد. با ریتم منظمی ابرها یکی یکی

از جلوی خورشید عبور می کردند. من در آنهمه زیبایی جنگل و آسمان گم شده بودم. گاهی به راست می رفتم

و گاهی به چپ٬ بی محابا و بدون ترس از اینکه با اینکارم بازگشت را هر لحظه برای خودم دشوارتر می کنم.

درختها به طرز با شکوهی بلند و قطور بودند. چمن نرمی که سرتاسر جنگل را فرا گرفته بود راه رفتن را برایم

 شیرین تر می کرد. وقتی که آفتاب می افتاد روی صورتم به راست می رفتم و با عبور هر ابر و ایجاد سایه باز هم

به چپ٬ قلبم لبریز شده بود از خوشی. سعی کردم ریتم بازی ابرها و خورشید را یاد بگیرم و با صدای بلند ریتم را

تکرار کردم و باز هم تکرار می کردم. منهم مثل جنگل خالص شده بودم٬ نیمه عریان به راست و باز هم چپ٬ جنگل

 هم خلوص مرا پذیرفته بود و هیچ خاری قصد زخمی کردن پاهای برهنه ام را نداشت. تشنه ام که می شد نزدیکترین

برکه آب را می یافتم و می نوشیدم٬ از گرسنگی هم خبری نبود. حالا راست و باز هم چپ. . .

مجذوب تماشای گلها و پروانه ها شده بودم که احساس کردم پایم به تکه سنگی گیر کرد٬ تعادلم را از دست دادم و

روی چمنهای نرم جنگل افتادم. گرمای مطبوع زمین و لطافت چمنها پوستم را نوازش می داد. دو دستم را تکیه گاه

صورتم کردم٬ یک نگاه به راست و باز هم به چپ ٬ حسابی داشتم از این بازی لذت می بردم که صدایی از لابه لای

بوته ها به گوشم رسید. گوشم را تیز کردم تا جهت صدا را پیدا کنم و سینه خیز به سمت صدا رفتم. صدا واضح تر

می شد٬ چیزی شبیه هیاهوی زندگی آدمها. باز هم جلوتر رفتم. پشت چند تا بوته خوشبو و کوچک٬ یک شهر

کوچک کوچک ولی واقعی بود و آدمهایی به کوچکی یک بند انگشت! باور کردنی نبود همه چیز واقعی به نظر

می رسید. تکاپوی آدمها٬ خانه ها٬ شب و روز٬ ولی همه چیز در مقیاس کوچک. از همه چیز متفاوت تر بعد زمان

بود. با عبور هر ابر از جلوی خورشید و ایجاد سایه٬ شب آدمهای شهر کوچک شکل می گرفت و با نمایان شدن

دوباره خورشید یک روز تازه از راه می رسید. اول از حرکت سریع آدمها و رخ دادن سریع اتفاقات در شهر کوچک

دچار گیجی شده بودم اما کم کم چشمهای منهم به گذر سریع زمان عادت کردند. از دنبال کردن زندگی آدمهای

شهر کوچک لذت می بردم. از بازی چپ و راست خیلی جالب تر بود. مدت کوتاهی برای من و مدت طولانی برای

آدمهای شهر کوچک گذشت. از دنبال کردن زندگی شان حالا دیگر اکثر آدمهای شهر را می شناختم. برای هر کدامشان

اسمی گذاشته بودم. نسبت به هر کدامشان احساس خاصی پیدا کرده بودم. بعضی از آنها مهربان بودند و بعضی

مهربانتر. همه آدمهای شهر کوچک آدمهای خوبی بودند و بعضی ها آدمهایی بهتر. در شهر کوچک آدم بد یا آدم شرور

 وجود نداشت. یکی از آدم کوچولوها دختر جوانی بود با پوست سفید و موهای قهوه ای٬ همه آدمهای شهر که او را

می شناختند٬ دوستش داشتند و او هم با همه آنها از پیر و جوان٬ مرد و زن مهربان بود و با دیدن هر کدامشان لبخندی

 به آنها هدیه می داد. فهمیدم رنگ آبی را خیلی دوست دارد چون بیشتر لباسهایش آبی رنگ بود٬ به خاطر رنگ لباسهایش

و جثه کوچکش اسمش را گذاشته بودم٬ نقطه آبی.

نقطه آبی هر وقت بیکار می شد به آسمان خیره می شد و به فکر فرو می رفت. چند وقتی بود که فهمیده بودم یکی از

پسرهای شهر کوچک عاشق نقطه آبی شده٬ یک پسر جوان با چشمهای عسلی و موهای سیاه. خیلی از پسرهای

جوان شهر عاشق نقطه آبی بودند و حاضر بودند هر کاری برای بدست آوردن دلش بکنند ولی من فهمیده بودم پسر چشم

عسلی برنده این مسابقه است و توانسته است دل نقطه آبی را ببرد. پسر جوان پس از روزهای طولانی که نقطه آبی را پایید

بالاخره یک روز حرف دلش را به او زد و گونه های نقطه آبی از شنیدن حرفهای دل پسر جوان سرخ شد و شرم نجیبی توی چشمهایش

نشست.گونه های پسر جوان هم از گفتن حرفهای دلش سرخ شده بود. در آن روز پر التهاب و عاشقانه با هم پیمان بستند که به

هم وفادار بمانند تا زمانی که همه مردم شهر را از پیمانشان با خبر کنند و بعد از آنهم برای همه عمر. . .

شب شد و دوباره روز٬ نقطه آبی مثل هر روز بود با دیدن مردم شهر لبخندی به آنها هدیه می داد٬ به همه پیرو جوان٬ مردو زن و

پسر جوان او را می پایید. از آنروز بود که اسم پسر جوان را گذاشتم شکاک. نقطه آبی آنقدر فکرش مشغول ساختن خانه رویایی

دو نفرشان بود که متوجه نگاههای مضطرب شکاک نمی شد. روزها نقطه آبی گوشه ای می نشست و در افکارش آجرهای خانه

عشقشان را یکی یکی روی هم می چید و شکاک از دور دیوارها را فاصله می دید و هر چه نقطه آبی دیوارها را بلندتر می کرد

شکاک بیشتر عصبانی می شد. دیوارها که بالا می رفت نقطه آبی هر لحظه خودش را به شکاک و روز وصال نزدیکتر می دید

ولی شکاک هر روز دورتر می شد. حالا دیگر شکاک از سلام کردن نقطه آبی به مردهای جوان هم عصبانی می شد و بالاخره

روزی رسید که دیوارها به اندازه کافی بلند شده بودند و فقط خانه عشقشان یک سقف کم داشت. نقطه آبی فکر کرد که باید

سقف خانه را با عشق هر دویشان بسازند تا سقف حسابی محکم شود ــ دلم به حال نقطه آبی سوخت چون از این بالا

چند روز پیش دیده بودم شکاک عصبانی برای همیشه از آن شهر رفت٬ عصبانی از نقطه آبی پیمان شکن! ــ نقطه آبی هرچه

به دنبال شکاک گشت او را نیافت. بالاخره از یافتن شکاک ناامید شد و در گوشه ای از حصار عشقی که خود ساخته بود نشست٬

اول به سقفی که نبود و سپس به آسمان خیره شد. زمان با سرعت گذشت خانه ویران شد٬  ولی ویرانه اش باقی ماند. . .

خود را از رخوت و نوازشهای لطیف چمنها آزاد کردم و از زمین بلند شدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و شب از راه می رسید

یک شب طولانی که شکاک در جواب همه لبخندهای  نقطه آبی به او هدیه کرده بود.

به اطرافم نگریستم در سایه روشن هم شکوه آنهمه زیبایی قابل رویت بود. ماه نقره ای در آسمان بود و با ریتم منظمی ابرها یکی یکی

از جلوی ماه عبور می کردند. من در آنهمه زیبایی جنگل و آ سمان گم شده بودم. گاهی به راست می رفتم و گاهی به چپ. . .