فراموشی

۱۶آبان

 

امروز در افکار خودم غرق بودم که صدای چرخیدن کلید در قفل رشته افکارم رو پاره کرد٬ برادرم از سر کار اومده بود. نگاهی

 به ساعت انداختم و گفتم: سلام٬ امروز چقدر زود اومدی؟برادرم انگار تعجب کرده باشه بهم نگاه کرد و بعد از یک سکوت طولانی

 جواب سلامم رو داد. کلی با خودم فکر کردم که چرا اینقدر متعجب منو نگاه کرد٬ یکدفعه یادم اومد که سه سال بود که با هم قهر بودیم

و با هم حرف نمی زدیم٬ ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد که سر چه مساله ای قهر کرده بودیم. تازگیها از این اتفاقها زیاد می افته

. چند روز پیش٬ دوستم زنگ زده بود تولدم رو تبریک بگه متحیر شدم چطور تولد خودم رو هم فراموش کرده بودم. تا اونجا که یادم هست

اینجور چیزها همیشه برام مهم بود. امروز این سررسید رو برداشتم که همه اتفاقات رو توش بنویسم و هر روز مرورش کنم تا چیزی رو فراموش نکنم. 

۱۷آبان

امروز نمی دونم سر چه مساله ای با مامان بحثم شد و سرش داد کشیدم٬ بعد کلی خودم نارلحت شدم. مامان مهمترین آدم زندگی منه.

 یادم باشه که هیچکس رو به اندازه اون دوست ندارم. یادم باشه که دیگه هیچوقت ناراحتش نکنم.

.

.

.

۲۲آبان

نه٬ انگار اینطوری نمی شه. اینروزا همه اطرافیانم رو دارم اذیت می کنم. صبح یک فکری به سرم زد. کلی تلاش کردم قبل از اینکه

یادم بره بنویسمش. شاید به کارم بیاد:

بابا٬ بیست و هفتم تولدشه٬ کادو یادت نره.

مهیار داداش عزیزم٬ خیلی حساسه یادم باشه روی رفتارم باهاش دقیق تر باشم. قبل از اینکه چیزی بهش بگم باید جمله رو از دید

 اونهم نگاه کنم چون ممکنه دچار سوءتفاهم بشه. باید خیلی هواش رو داشته باشم.

مریم بعد از فوت خاله خیلی غمگین و تنها شده٬ باید باهاش حرف بزنم. یادم باشه جلوش زیاد با مامان گرم نگیرم٬ شاید دلش هوای

 مامانش رو کرد.

عاطفه٬ واقعا یه دوست واقعیه ولی یادم باشه نباید باهاش شوخی کرد٬ خیلی زود بهش بر می خوره.

۲۳آبان 

 رفته بودم برای تولد بابا کادو بخرم یه نفرو تو خیابون کلی نگام کرد و لبخند زد بعد یه اخم کرد و رفت. هر چی فکر کردم نفهمیدم کی بود.

 شایدم منو با کسی اشتباه گرفته بود.

.....................................................................................................................................................................................................................

مامان گفت امروز٬ روز دانشجو هست. نشسته بودم روی تختم چشمم به یه سررسید افتاد٬ یکی گذاشته بود روی میز من٬ خواستم

ببینم امروز چندمه. دنبال روز دانشجو گشتم. ۱۶آذر نوشته بود روز دانشجو٬ خب پس امروز شونزدهمه. همه یادداشتهای توی سررسید

رو خوندم٬ بعد از ۲۳آبان دیگه چیزی نوشته نشده بود. نمیدونم٬ کی این سررسید رو اینجا جاگذاشته.

نظرات 2 + ارسال نظر
جودی آبوت چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ب.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام والا اونقدر کارات عجیب غریب بود که یاد سینما ماوراء افتادم موفق باشی

آلبالو پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:49 ق.ظ

تموم نوشته هاتو خوندم .. تو از یادم نرفتی ... یه مدت زیاد منتظر ایمیلت بودم ولی نفرستادی .. خیلی خوشحالم کردی با نوشتنت .. این عالیه ... یک قدم محکم رو به جلو ... از خودت بنویس ... نه از خودت ... منظورم اینکه مطالبی که توی دلت هست رو بنویس ... راحت بنویس و بی دغدغه ... به قول خودت کسی که نمیشناستت ... هر روز بهت سر می زنم ... ممنونم که آدرس بلاگتو دادی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد