آرزو

 

گفت: یه رویاست که ماهها هر روز و شب جلوی چشام تکرار می شه

گفتم: خب٬ برام تعریف کن

گفت: یه دختر جوون رو می بینم که با یه عالمه چمدون سنگین وارد

 یه شهر میشه٬ خونه های اون شهر همه سفیدن٬ دختره توی اون شهر

یک قصر بزرگ و سفید داره چمدونهای بزرگش پر از آرزوه. سالهاست که

 ساکن اون شهره و هر روز چمدونهای بزرگش رو با خودش اینور و اونور

می کشه. از روی رد پاهاش که خیلی عمیق برجا می مونه می توونم

 بفهمم که چمدونهاش خیلی سنگینه. همه این سالها و سالها می گذره

و روزی رو می بینم که چمدونهای خالی رو توی قصر سفید جا میذاره و

 آخرین آرزوهاش رو توی یه بقچه  میذاره و دور میریزه. من رد پاهاش رو

که برای همیشه از اون شهر رفته دنبال می کنم٬ رد پاهاش هنوزم خیلی

 عمیق بر جا مونده هر چند که دیگه آرزویی رو حمل نمی کنه.

گفتم: خب جالبه٬ چه شباهتی بین خودت و دختر توی رویاهات می بینی؟

گفت: یه روز وارد یه شهر مخروبه شدم. توی شهر فقط یه مرد ژنده پوش بود

 و یه سکه توی دستش٬ بهم گفت بگو کدوم طرف سکه میاد تا همه دنیا رو

 بدم به تو. ژنده پوش گفت٬ شیر یا خط٬ گفتم شیر٬ خط اومد. گفت شیر یا خط

 گفتم خط٬ شیر اومد. بارها و بارها امتحان کردم اما فایده ای نداشت. هر چی

 داشتم دادم به مرد ژنده پوش و سکه رو ازش گرفتم. حالا یه عمره که سکه رو

بالا و پایین میندازم اما هر بار مثل بار پیش.

گفتم: چی می خوای بگی؟

جوابی نداد

گفتم: مگه نمی خوای بهت کمک کنم؟

گفتم: چرا جواب سوالم رو نمی دی؟

بازم با سکوتش مواجه شدم.

گفتم: چرا باور نمی کنی٬ اگه به سوالام جواب بدی می تونم کمکت کنم.

گفت: مطمئنید که همه جوابها رو دارید؟

گفتم: بله٬ راههای زیادی هست ولی من با درمان دارویی مخالفم. باید سرت

 رو به کارهایی که دوست داری گرم کنی. چند جلسه مشاوره هم تا زمانی که

 خودت احساس کنی بهتری لازمه

گفتم: به حرفام گوش می دی؟

گفت: فکر می کردم می تونید کمکم کنید

گفتم: بله٬ مطمئن باش

جوری نگام کرد که احساس کردم دیگه میلی به حرف زدن نداره

گفتم: خب بگو من چی رو نمی دونم؟

بعد از یه سکوت طو لانی گفت: نگران نباشید٬ من سکه شانس رو خریدم.

قبل از اینکه چیزی بگم بلند شد و رفت. . .

پرونده اش رو باید نگه دارم٬  هر چند می دونم دیگه مرا جعه نمی کنه.

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم جمعه 5 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام
تضاد جالبی بین این دو مطلب آخر وجود داره . نمی دونم که در این تضاد عمدی بوده یا نه ولی فکر منو که مشغول کرد. موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد