وقت ندارم

شازده کوچولو در جواب گفت خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی

چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای

ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. . .

به یاد پرتام

همه درها بسته است و تو پشت همه درهای وقت ندارم ها ایستاده ای با یک لبخند که شاید کسی دری را بگشاید به رویت.

پشت همه درهای وقت ندارم ها ایستادی و ایستادی.

همه ما پشت درهای بسته زندگی می کردیم؛ مثل یک مشت مورچه سرگردان؛ غرق در روزمرگی ها و وقت ندارم ها.

 هیچ دری گشوده نشد و هیچکس دریای متلاطم درونت را نشناخت.

لبخندت بالاخره خشکید؛ لبانت فریاد کرد: درها را به روی هم بگشایید؛ فاصله مرگ است و خورشید چشمانت برای

همیشه غروب کرد و من ناگهان سردم شد و در را گشودم.

 گفتم : من وقت دارم. . .

از آنروز که همه درهای بسته را با فریادت باز کردی دیگر هیچکس تو را ندیده است و نمی دانم چرا از آنروز به بعد اینقدر سردم است. . .

پسری بود با نگاهی ژرف و قلبی که برای همه ما می تپید. او نگران بود. نگران من؛ نگران تو؛ نگران همه ما و ما٬

همه دوستش داشتیم. حالا او رفته و ما را در سوگ خود نشانده است. اسمش پرتام بود. او پسر عموی من بود.

 گفت:سکوتی است که بس رساتر از کلمات سخن می گوید. یادش گرامی و روحش شاد باد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد