امید

روسری سفیدمو پوشیدم با مانتو کرم٬ وایستادم جلوی آینه. نه٬ بازم نه.

مانتوی آبی ام با روسری سبز٬ مانتوی سفید رو با همون روسری سفیده

دوباره پوشیدم. . . نه. همه مانتوها و روسری هام تلمبار شده روی تخت

خوابم. خودمم ولو می شم روی تخت خواب. ساعت از دو گذشته٬ از محل

کارش تا خونشون ده دقیقه هم راه نیست. هر چی بیشتر زمان میگذره

 طپش قلبم بیشتر میشه. می خوام دوش بگیرم٬ گوشی تلفن رو با خودم

 می برم توی حموم. از حموم که میام بیرون گوشی رو می برم توی آشپزخونه.

 هنوز ناهار نخوردم. به زور چند قاشق غذا می خورم. نگام به ساعته یه ربع به

 سه شد پس چرا زنگ نمی زنه؟. . .

ساعت سه ست وایستادم جلوی آینه زل زدم به چشمای خودم. هر چند این

سایه آبی بهم میاد ولی اون از آرایش زیاد٬ خوشش نمیاد. پنبه رو می کشم

پشت پلکامو همش رو پاک می کنم. دیگه نفسم بالا نمیاد٬ چرا زنگ نمی زنه.

 گوشی تلفن روی تلویزیونه ورش میدارم٬ دکمه اش رو میزنم و به بوق ممتدش

 گوش میدم. تلفن رو قطع می کنم و با خودم می برمش توی اتاقم٬ میذارمش

 روی میز توالت. دوباره روی تختم دراز می کشم. رویاها منو با خودشون می برن. . .

با صدای زنگ تلفن  چشام رو باز می کنم٬ احساس می کنم قلبم داره از جا کنده

 میشه٬ یه نفس عمیق می کشم و گوشی رو بر میدارم.

ــ سلام. . . خوبم٬ تو چطوری؟. . . هیچی داشتم کتاب می خوندم. . . نه بابا٬

هنوز که خیلی زوده. . . آره٬ برای ساعت پنج  حاضر می شم. . . باشه سر کوچه

وایستا  خودم میام. . . باشه می بینمت. . . خداحافظ

گوشی رو روی سینه ام فشار میدم٬ نمی خوام هیچوقت بدونه که چقدر دوستش

 دارم.

دوباره توی آینه به خودم خیره می شم٬ بدون اینکه صدایی از دهنم خارج بشه چند

 بار اسمش رو تکرار می کنم. امید٬ امید٬ دوستت دارم عزیزم.

نگاهی به مانتوها و روسری های تلمبار شده روی تختم میندازم. مثل اکثر روزهای

 دیگه مانتو کرمم رو که اون دوست داره می پوشم. باز خودمو توی آینه ورانداز می کنم.

 چیزی یادم نرفته؟ ساعتم رو از روی میز بر میدارمو به دست چپم می بندم. از عطری

 که برام خریده می زنم. بوش می پیچه توی اتاق. بوش رو دوست دارم. . .

ساعت یه ربع به پنجه اون همیشه زودتر از قرار میاد. میرم پشت پنجره٬ هنوز نیومده.

 باز شروع می کنم به قدم زدن. تلفن زنگ می زنه.

ــ کجایی؟. . . چه زود رسیدی. . . الان میام٬ خداحافظ.

دوباره میدوم جلوی آینه٬همه چیز مرتبه؟. . . خوبه.

پله ها رو دوتا یکی میرم پایین٬ توی حیاط که می رسم مکث می کنم تا نفسم جا بیاد.

در خونه رو باز می کنم٬ ماشینش رو سر کوچه می بینم. سعی می کنم خیلی آروم راه

 برم. منو دید. داره توی چشام نگاه می کنه و لبخند می زنه منم لبخند می زنم و نگاهم

رو ازش می دزدم. وقتی باهام دست می ده احساس می کنم  که خیلی داغه شایدم

من یخ کردم.

هنوز با لبخند بهم زل زده. بهش می گم چرا نمی ریم؟

چند تا خیابون پایین تر باز وایمیسته٬ دستامو می گیره توی دستاش بهم خیره شده منم

سرم رو انداختم پایین. می گه من دیگه نمی تونم صبر کنم  همین الان بگو جوابت چیه؟

سرم رو بلند می کنم و خیلی محکم می گم چه عجله ای داری؟ صداش می لرزه و

 می گه جوابت آره است؟ با خانواده ات  راجع به من صحبت می کنی؟

نگاش می کنم٬ به صورتش٬ چشاش و اون چیزی که توی چشاشه. می گم آره. می گه

 جون امید؟ یعنی بالاخره بله رو گفتی؟ گفتم آره. نفسم بند اومده ٬ منو توی بغلش می گیره٬

 تا حالا منو بغل نکرده بود. من حسابی داغم و اون حسابی سرد. صورتمو می چسبونم به

 گردنش و بوش رو می بلعم٬ فقط خدا کنه طپشهای سریع قلبم رو احساس نکنه.

آرزو

 

گفت: یه رویاست که ماهها هر روز و شب جلوی چشام تکرار می شه

گفتم: خب٬ برام تعریف کن

گفت: یه دختر جوون رو می بینم که با یه عالمه چمدون سنگین وارد

 یه شهر میشه٬ خونه های اون شهر همه سفیدن٬ دختره توی اون شهر

یک قصر بزرگ و سفید داره چمدونهای بزرگش پر از آرزوه. سالهاست که

 ساکن اون شهره و هر روز چمدونهای بزرگش رو با خودش اینور و اونور

می کشه. از روی رد پاهاش که خیلی عمیق برجا می مونه می توونم

 بفهمم که چمدونهاش خیلی سنگینه. همه این سالها و سالها می گذره

و روزی رو می بینم که چمدونهای خالی رو توی قصر سفید جا میذاره و

 آخرین آرزوهاش رو توی یه بقچه  میذاره و دور میریزه. من رد پاهاش رو

که برای همیشه از اون شهر رفته دنبال می کنم٬ رد پاهاش هنوزم خیلی

 عمیق بر جا مونده هر چند که دیگه آرزویی رو حمل نمی کنه.

گفتم: خب جالبه٬ چه شباهتی بین خودت و دختر توی رویاهات می بینی؟

گفت: یه روز وارد یه شهر مخروبه شدم. توی شهر فقط یه مرد ژنده پوش بود

 و یه سکه توی دستش٬ بهم گفت بگو کدوم طرف سکه میاد تا همه دنیا رو

 بدم به تو. ژنده پوش گفت٬ شیر یا خط٬ گفتم شیر٬ خط اومد. گفت شیر یا خط

 گفتم خط٬ شیر اومد. بارها و بارها امتحان کردم اما فایده ای نداشت. هر چی

 داشتم دادم به مرد ژنده پوش و سکه رو ازش گرفتم. حالا یه عمره که سکه رو

بالا و پایین میندازم اما هر بار مثل بار پیش.

گفتم: چی می خوای بگی؟

جوابی نداد

گفتم: مگه نمی خوای بهت کمک کنم؟

گفتم: چرا جواب سوالم رو نمی دی؟

بازم با سکوتش مواجه شدم.

گفتم: چرا باور نمی کنی٬ اگه به سوالام جواب بدی می تونم کمکت کنم.

گفت: مطمئنید که همه جوابها رو دارید؟

گفتم: بله٬ راههای زیادی هست ولی من با درمان دارویی مخالفم. باید سرت

 رو به کارهایی که دوست داری گرم کنی. چند جلسه مشاوره هم تا زمانی که

 خودت احساس کنی بهتری لازمه

گفتم: به حرفام گوش می دی؟

گفت: فکر می کردم می تونید کمکم کنید

گفتم: بله٬ مطمئن باش

جوری نگام کرد که احساس کردم دیگه میلی به حرف زدن نداره

گفتم: خب بگو من چی رو نمی دونم؟

بعد از یه سکوت طو لانی گفت: نگران نباشید٬ من سکه شانس رو خریدم.

قبل از اینکه چیزی بگم بلند شد و رفت. . .

پرونده اش رو باید نگه دارم٬  هر چند می دونم دیگه مرا جعه نمی کنه.

متولد ماه مهر

بیست و هشتم ماه مهر روز مهمی برای من بود٬ می خواستم همون روز اینا رو بنویسم

اما چشمام درخواست کردن که این کار رو نکنم. بعد از گذشت یک هفته از عمل چشمام

 هنوز توی خونه عینک آفتابی می زنم اما خوبیش اینه که تا چند روز دیگه برای همیشه از

 شر عینک و لنز راحت می شم. راستی . . . راستی می خواستم اعتراف کنم که یکی رو

خیلی دوست دارم٬ اون متولد ماه مهره٬ بیست و هشتم مهر.

آخ٬ چشمام می سوزن٬ منم به جفت چشام می گم هر چی می خواید از حسادت گریه

کنین٬ اون از هر دوتای شما برام عزیزتره.

می خواستم بهش بگم:

آنچه تو را تب دار کند مرا به حریق خواهد کشید و آنچه تو را خراشی دهد مرا در هم خواهد

شکست. اگر می دانستی عشقت چطور مضطربم می کند شاید که خواهان آن نبودی . . .

مادر عزیزم روزت مبارک٬ نه یعنی تولدت مبارک. هرچند که بیست و هشتم مهر برای من روز

توه برای همیشه. . .