راز حرکت

چند روز پیش رفته بودم تجریش و پشت ویترین یه مغازه یک جعبه پراز جفت توپهای کوچک ولی فوق العاده زیبا دیدم. قبلا یک مدل از این توپها توی یک فیلم دیده بودم که نقش اصلی فیلم برای تمرکز این دو توپ کوچک رو با حرکت انگشتاش توی دستش می چرخوند و اینکار رو خیلی سریع انجام می داد. 

   از توپها خیلی خوشم اومده بود اما دلیلی برای خریدشون حس نکردم ولی وقتی برگشتم خونه فهمیدم خیلی ازشون خوشم اومده. دفعه بعد که رفتم تجریش یک جفت از اونها خریدم. دقیقا نمی دونستم که به چه دردی می خورن اما از اینکه اونها رو توی دستم می گرفتم حس خیلی خوبی بهم دست می داد و از همه مهمتر طرح و رنگ فوق العاده زیبایی داشتن که حتی از نگاه کردن بهشون لذت می بردم. توی خونه دو تا توپ رو کف دستم گذاشتم و سعی کردم اونها رو اونطور که دیده بودم روی هم بچرخونم. توپها برای دست من خیلی بزرگ بودن (که بعدا فهمیدم این توپها سایز بندی دارن) و اصلا حرکت دادن اونها کار ساده ای نبود.شاید یک ساعتی تمرین کردم ولی حسابی انگشتهام درد گرفت٬ تصمیم گرفتم تمرین رو متوقف کنم و کمی راجع به توپها اطلاعات بدست بیارم. کلی اطلاعات جالب از اینترنت بدست آوردم اما هیچکدوم نتونستن راز این توپها رو برای من برملا کنن٬ توپهایی که اینقدر منو جذب خودشون کرده بودن. تنها چیزی که دست گیرم شد این بود که اونها توپهای فوق العاده زیبایی هستن که اصلا لازم نیست اونها رو با زحمت توی دستت حرکت بدی٬ فقط کافیه به اونها فضای کافی بدی و اونها خودشون خیلی سریع توی دستت به حرکت در میان. اسمشون توپهای چینی(کشور چین)٬ توپهای فلزی یا توپهای موزیکال (به خاطر زنگوله کوچیکی که توش هست که وقت حرکت صدا ایجاد میکنه) هست. در ضمن اضافه کنم الان دیگه خیلی حرفه ای شدم!

-------------------------------------------------------------------------

   کالبد فیزیکی انسان همراه با خصوصیات و نیازهایی خاص خود متولد می شود٬ خصوصیاتی که جهت حفظ و بقای این کالبد لازمند. اساسی ترین این خصوصیات عبارتند از: تشکیل خانواده و تولید مثل برای تکامل شخصیت و بقای انسان٬ نشان دادن عکس العمل دفاعی در مقابل خطر یا تعرض به حریم شخصی٬ تلاشهای اقتصادی برای فراهم آوردن زندگی راحت تر٬ داشتن نوعی حس محبت به همه موجودات و مخلوقات بمنظور عشق دادن و گرفتن٬ احترام قائل شدن برای هویت فردی خود بمنظور درک آزادی معنوی٬ اما گاهی این خصوصیات مفید و سالم بشر تبدیل به انحرافات مهلک ذهنی می شود وپنج نفسانیات مضر و مخرب ذهن را می سازند. این پنج نفسانیات عبارتند از: شهوت٬ خشم٬ طمع٬ وابستگی(به هر چیز یا هر فرد) و خودپرستی.

   به هر عملکرد عادی که به آن اجازه تقاضای غیر عادی داده شود شهوت گفته می شود ولی عموما شهوت به تمام اشتیاقهای غیرطبیعی جنسی اطلاق می گردد. شهوت انسان را تحقیر کرده و او را تا حد یک حیوان پایین می آورد. خشم دومین نفسانیات تاریک آدمی است. خشم فرو می ریزد٬ می بلعد و تمام خصوصیات اصیل ذهن و روح را می سوزاند.طمع یکی از سمی ترین نفسانیات است. مقصود طمع به بردگی گرفتن آدمی است و بیرحم ترین برده دار در میان نفسانیات پنجگانه است. وابستگی چهارمین نفسانیات ذهن است و فریبنده ترین و موذی ترین آنهاست که در لباس احترام به دیگری٬ ظاهر می شود ولی مقصودش به اسارت کشیدن آدمی است. آخرین نفسانیات مهلک خودپرستی است. درک هویت فردی وقتی از حالت طبیعی خارج شود تبدیل به خودبینی و خودپرستی می شود. منظور اصلی خودپرستی ایجاد سدی است در راه بشر برای رسیدن به حقیقت. خودپرستی است که جنگها را شروع می کند٬ بذر نفرت می کارد و تعصب و عیب جویی می آفریند.

خواستن

جوجه کوچک زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت. به پاهای کوتاه و بالهای کوتاهش؛ همه جوجه های دیگر در حال یاد گرفتن پرواز بودند؛ اما مادر او نمی توانست به او پرواز را بیاموزد. بار دیگر به نقص مادر نگاهی پر حسرت انداخت. می دانست مادر خود از این بابت بسیار اندوهگین است که نمی تواند وظیفه مادریش را درست انجام دهد. نمی خواست هرگز بر اندوه مادر بیفزاید؛ پس هرگز نقص او را به رویش نیاورد.

هر روز که می گذشت او امیدش را به یادگرفتن پرواز از دست می داد. دوستان قدیمی اش که روزهای قبل با هم به این سو و آن سو می دویدند؛ حالا دیگر پرواز را آموخته بودند و به سفرهای دور می رفتند. او دیگر خودش را از آنها نمی دانست. گوشه ای خود را پنهان می کرد و به گفتگوی دوستان قدیمیش در مورد سرزمینهای دوردست زیبا و تجاربی که آنجا بدست آورده بودند گوش می داد. هوس سفر تمام وجودش را پر کرده بود. هر شب خواب می دید بر فراز آسمان آبی در حال پرواز است. سرزمینهای دور؛ همه شگفتیهایی که دوستانش از آن سخن گفته بودند را در خواب می دید.

روزی تصمیم گرفت که پرواز را بیاموزد. به دوستانش نگاه می کرد که چگونه برای برخاستن از زمین بالهای خود را حرکت می دهند. اول برخاستن از زمین را آموخت و کم کم پرواز در ارتفاع کم؛ روزی بالاخره موفق شد که اوج بگیرد و برود همه جاهایی که در خواب دیده بود را از نزدیک ببیند. از شادی در پوست خود نمی گنجید. دیگر نمی خواست این راز را برای خودش نگه دارد. . .

مادر جای همیشگی اش لم داده بود و داشت چرت می زد؛ جوجه کوچک نمی دانست از کجا شروع کند. . .نگاهی محبت آمیز به مادر انداخت و گفت:« مادر؛ دیگر لازم نیست ناراحت باشی؛ من خودم پرواز کردن را یاد گرفتم.» مادر نگاهی که از اندوهی قدیمی خبر می داد به جوجه اش کرد و گفت:« این آرزو همیشه با نسل ما بوده؛ منهم وقتی مثل تو جوجه کوچکی بودم همیشه آرزوی پرواز را در سر می پروراندم. اما ؛ ما «مرغ خانگی» هستیم. پرنده ای که هرگز پرواز نخواهد کرد.». . .

جوجه کوچک معنی حرفهای مادر را نفهمید ولی برای اثبات حرفش بالهای خود را آنچنان که آموخته بود حرکت داد. اول از زمین برخاست؛ سپس کمی در ارتفاع پایین پرواز کرد و در نهایت اوج گرفت. . .

بیشتر

امروز هم مثل هر روز است. از خانه بیرون می زنم. کاری که در انتظارم هست را می شناسم

و همه رویاهایی که بخاطرشان اینقدر کار می کنم. صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می روم و شبها خیلی دیر؛

 خسته و کوفته به خانه بر می گردم. هر روز به رویاهایم بیشتر نزدیک می شوم. یک خانه بزرگتر؛یک ماشین بهتر؛

 سفرهای بیشتر و همینطور که به رویاهایم فکر می کنم؛ شبها در تخت خوابم غلط می زنم و آرام به خواب می روم

تا فردایی دیگر و باز هم تلاش و حتی این تلاش هم برایم شیرین است. بیشتر می خواهم

و بیشتر تلاش می کنم و هر شب خودم را به رویاهایم نزدیکتر می بینم و هر شب از شب پیش زودتر به

 خواب می روم. امروز هم مثل هر روز است اما کمی زودتر از خواب بیدار شده ام. پس تصمیم

 می گیرم پیاده سر کار بروم. بهار است فصل خواب آلودگی ولی من در این صبح زیبا از خنکی هوا

و این سکوت آرامش بخش دارم حسابی لذت می برم. گربه های دوست داشتنی و زیبا هم مثل

من صبح را زود شروع کرده اند. کبوترها و کلاغها ؛ سفیدو سیاه با هم در آسمان در حال پروازند.هنوز وقت

زیاد دارم. همیشه کوتاهترین راه را برای رفتن سر کار انتخاب می کنم؛ اما می خواهم اینبار از راهی

بروم که تا بحال امتحانش نکرده ام. کوچه ایست که دو طرفش پر از درختان بلند است.

 سمت راستم زمین وسیعی است که از چمنها و گلهای کوچک خودرو فرش شده؛ شقایقهای 

سرخ کوچک میان چمنهای سبز مرا بخود می خوانند. مسیرم را عوض می کنم؛ راه رفتن روی چمنها

را دوست دارم. کمی جلوتر برکه کوچک و زیباییست. بی اختیار به سمتش می دوم. باور کردنی

 نیست ولی واقعیست. تا چشم کار می کند درختان پر از شکوفه اند؛ سفید و صورتی. باد آرامی

 می وزدو شکوفه ها رقص کنان روی آب برکه می افتند. روی چمنهای کنار برکه دراز می کشم.

 نمی توانم حتی لحظه ای از این همه زیبایی چشم بردارم. نفس عمیقی می کشم. ابرهای سفید

 در آسمان آبی آرام حرکت می کنند. این بهشت کوچک درست در چند قدمی خانه من؛ باورم نمی شود.

می شود همه عمر روی این چمنها دراز کشید؛ کتاب خواند؛ قدم زد؛ داستان نوشت. . . همه عمر

 به دیدن اینهمه زیبایی می ارزید. به زندگی گذشته ام دیگر برنمی گردم.می خواهم باز هم جلوتر بروم.

 صدای عبور آب است. چند قدم جلوترجویبار کوچکیست. می نشینم؛ صدای عبور آب و صدای

 پرندگان شاد و صدای وزیدن باد؛ رویاهایم را به یاد می آورم و صورت مهربان مادرم را و صدای دلنشین

 پدرم را و همه آرزوهایی که برایشان داشتم و همه چیزهایی که برای خودم می خواستم.

 آرزوهای شیرین من که همیشه از یادآوریشان لبخند زده ام و برای بدست آوردنشان شب و  روز

تلاش کرده ام. . . باید برگردم. . .

می دانم کدام راه را باید پیش بگیرم که به خیابان اصلی برسم. هرچند قدم که می روم بر میگردم پشت

سرم را نگاه می کنم. شکوفه های سفید؛ بوی خوب چمنها؛. . . صداهای آشنا نزدیک و نزدیکتر

می شوند. صدای ماشینها؛ صدای زندگی و شور آدمها؛ چشمهایم را می بندمو سعی می کنم

 هر آنچه که امروز دیده ام در ذهنم حک کنم. باز هم به پشت سر نظری می اندازم و دل می کنم؛

 باید رفت؛ اما نه سر کار؛ برمی گردم به خانه می خواهم بخوابم. . .

بعد از آن چند بار دیگر هم تا برکه رفتم ولی نه جلوتر. . .

ترس

هنوز ساعت شش نشده بود ولی هوا کاملا داشت تاریک می شد.برفی که روی شاخه های درختان

نشسته بود زیر نور چراغهای خیابان می درخشید. تکانهای ممتد اتوبوس و گرمای آشنایی که از زیر

صندلی به مچ پایم می خورد آرامش عمیقی در من ایجاد کرده بود. بعد از مدتها آرامش آمده بود سراغم

 و منهم محکم بغلش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم و صداها هجوم آوردند.

 دنیای پر رمز صداها٬ صداها٬. . . چرا با چشمهای باز خوب نمی شنویم؟. . .

نمی دانم چه مدت از بستن چشمهایم گذشت که سنگینی یک نگاه باعث شد چشمهایم را باز کنم.

 نگاهی آشنا از چشمانی آشنا به من خیره شده بود و صاحب چشمها دختری حدودا ۱۴ـ۱۳ساله بود

 با پوست سفید که  گونه هایش از سرما صورتی شده بود. قسمتی از موهای لخت قهوه ای رنگش

فراری از روسری نخیش که برای این فصل اصلا مناسب به نظر نمی رسید٬ دور صورتش را گرفته بودند.

 شباهت چهره و نگاهش مرا به یاد خودم انداخت وقتی همسن و سال او بودم. به یاد روزهایی افتادم

که یادآوریشان برایم دردناک بود. اولین خشتهایی که کج گذاشته شد و اولین ترسها٬ دلهره ها و اولین

زنجیرهایی که به پاهای خودم بستم. خواستم بره خوبی باشم٬ بی آزار. باور کردم کسی آن بالا مواظب

همه بره های خوب هست. در برابر ظلم سکوت کردم و همه ظالمان را به خدای بره ها سپردم و بعد از

هر باخت سعی کردم باور کنم اگر او نخواهد نمی شود و همه چیز خواست اوست٬ باید در برابر اراده اش

 تسلیم بود چون پشت همه  اینها حکمتی است. شنیدم دنیا دار مکافات است و هر کس ضعیفتر ها را

 زیر پا له کند روزی تقاصش را پس خواهد داد و هر چه بر سر ما می رود  آزمونهای الهی است و هرچه

 پاکتر باشی٬ بی آزارتر ٬ بیشتر باید در این آزمونهای سخت  شرکت کنی. . .

زنجیری روی زنجیری بستم و هر بار سنگینتر تا روزی رسید که زنجیرها قدرت حرکت کردن را از من سلب

کردند. فرو مانده در گل٬ پایه های ایمانم سست شد چون هر بلایی سرم می آمد اراده او بود و حالا

 سنگینی مرا به ورطه نیستی می کشانید که باورش نداشتم. گرگها بره ها را دریدند. پس کجاست این ناجی؟

 پس چرا هیچ تیغ سردی به دست چوپان نیست تا خون گرم چندی از این گرگها را بریزد٬ شاید عبرتی

شود برای سایرین. نه٬ انتظار بیهوده ای است و بیهوده تر آنکه تظاهر کنی هیچ مشکلی وجود ندارد.

چه نا امیدی سیاه و چه شکست دردناکی بود.یادم نیست چقدر طول کشید تا توانستم آنهمه زنجیرهای

 بیهوده را از پایم باز کنم و خود را از این اسارت خود خواسته آزاد نمایم. . . بعد از آن٬ خدای منهم فکر کنم

خیالش راحت تر شد و دوباره توانستم باورش کنم و اینبار شاید خیلی عمیقتر و اصیلتر.

هر بار این سیر تلخ را مرور می کنم نفسم بند می آید. . .  به خودم آمدم٬ دیدم دخترک هنوز کنارم نشسته٬

درست مثل تصویر گذشته های من. هر از گاهی زیر چشمی با همان نگاه نافذ آشنایش نگاهم می کرد.

 حتما او هم متوجه شباهتمان شده بود.

تاکسی

همه دیروز را برف بارید و امروز هوا واقعا سرد است٬ خیلی سرد.

صبح بود٬ هنوز برفها کاملا سفید بودند. دستهایم را در جیبم فرو بردم

 و در امتداد سکوت کوچه به راه افتادم. رد پایم مثل مهر تائید حضورم

بر تن کوچه به جای می ماند. من اولین کسی بودم که روی سپیدی

این برفها قدم می زدم. از این بابت خوشحال بودم که تو را دیدم از آنسوی

کو چه می آیی و حدس زدم که باید حس مشترکی داشته باشیم. داشتم

از روی سبیلهای مخملی یکی در میانت سنت را حدس می زدم که ایستادی

و دستت را در سطل آشغال همسایه های آنسوی کوچه فرو بردی و دیدم که

از آشغالهای  توی آن چندتایی را بیرون کشیدی و ریختی توی گونی سپیدی

که بر دوش داشتی و من چطور متوجه آن گونی نشده بودم. نمی دانم چقدر

 گذشت تا به تو رسیدم و نفهمیدم چه گفتی فقط دستت را دیدم که به سوی

 من دراز بود و ناگهان همه شعارهای ضد تکدی گری به ذهنم هجوم آورد و به

 این فکر کردم که شاید این دست من بود که به سوی تو دراز بود و چه دردناکست

 دستی را که دراز می کنی خالی برگردد و وقتی با غرور شکسته ات و نگاه

شرمگینت تشکر کردی هم٬ چیزی نشنیدم.

                         .

                         .

                         .

از کوچه ای به کوچه ای تا رسیدم سر خیابان اصلی. سرد است٬ کاش زودتر تاکسی بیاید.

من هنوز اینجا ایستاده ام. چند دقیقه پیش دختر همسایه اتو زد و رفت. من هنوز به تو فکر

می کنم که شاید حالا به آشغالهای خانه ما رسیده باشی و میمون بالای درخت٬ از آن بالا

به همه ما پوزخند می زند و به فکر اینست که بعد از این نارگیلهایش را با انرژی اتم پوست

خواهد کند و من هم خوشحالم چون تاکسی دارد می آید. . .  

امید

روسری سفیدمو پوشیدم با مانتو کرم٬ وایستادم جلوی آینه. نه٬ بازم نه.

مانتوی آبی ام با روسری سبز٬ مانتوی سفید رو با همون روسری سفیده

دوباره پوشیدم. . . نه. همه مانتوها و روسری هام تلمبار شده روی تخت

خوابم. خودمم ولو می شم روی تخت خواب. ساعت از دو گذشته٬ از محل

کارش تا خونشون ده دقیقه هم راه نیست. هر چی بیشتر زمان میگذره

 طپش قلبم بیشتر میشه. می خوام دوش بگیرم٬ گوشی تلفن رو با خودم

 می برم توی حموم. از حموم که میام بیرون گوشی رو می برم توی آشپزخونه.

 هنوز ناهار نخوردم. به زور چند قاشق غذا می خورم. نگام به ساعته یه ربع به

 سه شد پس چرا زنگ نمی زنه؟. . .

ساعت سه ست وایستادم جلوی آینه زل زدم به چشمای خودم. هر چند این

سایه آبی بهم میاد ولی اون از آرایش زیاد٬ خوشش نمیاد. پنبه رو می کشم

پشت پلکامو همش رو پاک می کنم. دیگه نفسم بالا نمیاد٬ چرا زنگ نمی زنه.

 گوشی تلفن روی تلویزیونه ورش میدارم٬ دکمه اش رو میزنم و به بوق ممتدش

 گوش میدم. تلفن رو قطع می کنم و با خودم می برمش توی اتاقم٬ میذارمش

 روی میز توالت. دوباره روی تختم دراز می کشم. رویاها منو با خودشون می برن. . .

با صدای زنگ تلفن  چشام رو باز می کنم٬ احساس می کنم قلبم داره از جا کنده

 میشه٬ یه نفس عمیق می کشم و گوشی رو بر میدارم.

ــ سلام. . . خوبم٬ تو چطوری؟. . . هیچی داشتم کتاب می خوندم. . . نه بابا٬

هنوز که خیلی زوده. . . آره٬ برای ساعت پنج  حاضر می شم. . . باشه سر کوچه

وایستا  خودم میام. . . باشه می بینمت. . . خداحافظ

گوشی رو روی سینه ام فشار میدم٬ نمی خوام هیچوقت بدونه که چقدر دوستش

 دارم.

دوباره توی آینه به خودم خیره می شم٬ بدون اینکه صدایی از دهنم خارج بشه چند

 بار اسمش رو تکرار می کنم. امید٬ امید٬ دوستت دارم عزیزم.

نگاهی به مانتوها و روسری های تلمبار شده روی تختم میندازم. مثل اکثر روزهای

 دیگه مانتو کرمم رو که اون دوست داره می پوشم. باز خودمو توی آینه ورانداز می کنم.

 چیزی یادم نرفته؟ ساعتم رو از روی میز بر میدارمو به دست چپم می بندم. از عطری

 که برام خریده می زنم. بوش می پیچه توی اتاق. بوش رو دوست دارم. . .

ساعت یه ربع به پنجه اون همیشه زودتر از قرار میاد. میرم پشت پنجره٬ هنوز نیومده.

 باز شروع می کنم به قدم زدن. تلفن زنگ می زنه.

ــ کجایی؟. . . چه زود رسیدی. . . الان میام٬ خداحافظ.

دوباره میدوم جلوی آینه٬همه چیز مرتبه؟. . . خوبه.

پله ها رو دوتا یکی میرم پایین٬ توی حیاط که می رسم مکث می کنم تا نفسم جا بیاد.

در خونه رو باز می کنم٬ ماشینش رو سر کوچه می بینم. سعی می کنم خیلی آروم راه

 برم. منو دید. داره توی چشام نگاه می کنه و لبخند می زنه منم لبخند می زنم و نگاهم

رو ازش می دزدم. وقتی باهام دست می ده احساس می کنم  که خیلی داغه شایدم

من یخ کردم.

هنوز با لبخند بهم زل زده. بهش می گم چرا نمی ریم؟

چند تا خیابون پایین تر باز وایمیسته٬ دستامو می گیره توی دستاش بهم خیره شده منم

سرم رو انداختم پایین. می گه من دیگه نمی تونم صبر کنم  همین الان بگو جوابت چیه؟

سرم رو بلند می کنم و خیلی محکم می گم چه عجله ای داری؟ صداش می لرزه و

 می گه جوابت آره است؟ با خانواده ات  راجع به من صحبت می کنی؟

نگاش می کنم٬ به صورتش٬ چشاش و اون چیزی که توی چشاشه. می گم آره. می گه

 جون امید؟ یعنی بالاخره بله رو گفتی؟ گفتم آره. نفسم بند اومده ٬ منو توی بغلش می گیره٬

 تا حالا منو بغل نکرده بود. من حسابی داغم و اون حسابی سرد. صورتمو می چسبونم به

 گردنش و بوش رو می بلعم٬ فقط خدا کنه طپشهای سریع قلبم رو احساس نکنه.

آرزو

 

گفت: یه رویاست که ماهها هر روز و شب جلوی چشام تکرار می شه

گفتم: خب٬ برام تعریف کن

گفت: یه دختر جوون رو می بینم که با یه عالمه چمدون سنگین وارد

 یه شهر میشه٬ خونه های اون شهر همه سفیدن٬ دختره توی اون شهر

یک قصر بزرگ و سفید داره چمدونهای بزرگش پر از آرزوه. سالهاست که

 ساکن اون شهره و هر روز چمدونهای بزرگش رو با خودش اینور و اونور

می کشه. از روی رد پاهاش که خیلی عمیق برجا می مونه می توونم

 بفهمم که چمدونهاش خیلی سنگینه. همه این سالها و سالها می گذره

و روزی رو می بینم که چمدونهای خالی رو توی قصر سفید جا میذاره و

 آخرین آرزوهاش رو توی یه بقچه  میذاره و دور میریزه. من رد پاهاش رو

که برای همیشه از اون شهر رفته دنبال می کنم٬ رد پاهاش هنوزم خیلی

 عمیق بر جا مونده هر چند که دیگه آرزویی رو حمل نمی کنه.

گفتم: خب جالبه٬ چه شباهتی بین خودت و دختر توی رویاهات می بینی؟

گفت: یه روز وارد یه شهر مخروبه شدم. توی شهر فقط یه مرد ژنده پوش بود

 و یه سکه توی دستش٬ بهم گفت بگو کدوم طرف سکه میاد تا همه دنیا رو

 بدم به تو. ژنده پوش گفت٬ شیر یا خط٬ گفتم شیر٬ خط اومد. گفت شیر یا خط

 گفتم خط٬ شیر اومد. بارها و بارها امتحان کردم اما فایده ای نداشت. هر چی

 داشتم دادم به مرد ژنده پوش و سکه رو ازش گرفتم. حالا یه عمره که سکه رو

بالا و پایین میندازم اما هر بار مثل بار پیش.

گفتم: چی می خوای بگی؟

جوابی نداد

گفتم: مگه نمی خوای بهت کمک کنم؟

گفتم: چرا جواب سوالم رو نمی دی؟

بازم با سکوتش مواجه شدم.

گفتم: چرا باور نمی کنی٬ اگه به سوالام جواب بدی می تونم کمکت کنم.

گفت: مطمئنید که همه جوابها رو دارید؟

گفتم: بله٬ راههای زیادی هست ولی من با درمان دارویی مخالفم. باید سرت

 رو به کارهایی که دوست داری گرم کنی. چند جلسه مشاوره هم تا زمانی که

 خودت احساس کنی بهتری لازمه

گفتم: به حرفام گوش می دی؟

گفت: فکر می کردم می تونید کمکم کنید

گفتم: بله٬ مطمئن باش

جوری نگام کرد که احساس کردم دیگه میلی به حرف زدن نداره

گفتم: خب بگو من چی رو نمی دونم؟

بعد از یه سکوت طو لانی گفت: نگران نباشید٬ من سکه شانس رو خریدم.

قبل از اینکه چیزی بگم بلند شد و رفت. . .

پرونده اش رو باید نگه دارم٬  هر چند می دونم دیگه مرا جعه نمی کنه.

متولد ماه مهر

بیست و هشتم ماه مهر روز مهمی برای من بود٬ می خواستم همون روز اینا رو بنویسم

اما چشمام درخواست کردن که این کار رو نکنم. بعد از گذشت یک هفته از عمل چشمام

 هنوز توی خونه عینک آفتابی می زنم اما خوبیش اینه که تا چند روز دیگه برای همیشه از

 شر عینک و لنز راحت می شم. راستی . . . راستی می خواستم اعتراف کنم که یکی رو

خیلی دوست دارم٬ اون متولد ماه مهره٬ بیست و هشتم مهر.

آخ٬ چشمام می سوزن٬ منم به جفت چشام می گم هر چی می خواید از حسادت گریه

کنین٬ اون از هر دوتای شما برام عزیزتره.

می خواستم بهش بگم:

آنچه تو را تب دار کند مرا به حریق خواهد کشید و آنچه تو را خراشی دهد مرا در هم خواهد

شکست. اگر می دانستی عشقت چطور مضطربم می کند شاید که خواهان آن نبودی . . .

مادر عزیزم روزت مبارک٬ نه یعنی تولدت مبارک. هرچند که بیست و هشتم مهر برای من روز

توه برای همیشه. . .

نقطه آبی

هوا آفتابی بود و نسیم ملایمی ابرها را آرام و باوقار در آسمان حرکت می داد. با ریتم منظمی ابرها یکی یکی

از جلوی خورشید عبور می کردند. من در آنهمه زیبایی جنگل و آسمان گم شده بودم. گاهی به راست می رفتم

و گاهی به چپ٬ بی محابا و بدون ترس از اینکه با اینکارم بازگشت را هر لحظه برای خودم دشوارتر می کنم.

درختها به طرز با شکوهی بلند و قطور بودند. چمن نرمی که سرتاسر جنگل را فرا گرفته بود راه رفتن را برایم

 شیرین تر می کرد. وقتی که آفتاب می افتاد روی صورتم به راست می رفتم و با عبور هر ابر و ایجاد سایه باز هم

به چپ٬ قلبم لبریز شده بود از خوشی. سعی کردم ریتم بازی ابرها و خورشید را یاد بگیرم و با صدای بلند ریتم را

تکرار کردم و باز هم تکرار می کردم. منهم مثل جنگل خالص شده بودم٬ نیمه عریان به راست و باز هم چپ٬ جنگل

 هم خلوص مرا پذیرفته بود و هیچ خاری قصد زخمی کردن پاهای برهنه ام را نداشت. تشنه ام که می شد نزدیکترین

برکه آب را می یافتم و می نوشیدم٬ از گرسنگی هم خبری نبود. حالا راست و باز هم چپ. . .

مجذوب تماشای گلها و پروانه ها شده بودم که احساس کردم پایم به تکه سنگی گیر کرد٬ تعادلم را از دست دادم و

روی چمنهای نرم جنگل افتادم. گرمای مطبوع زمین و لطافت چمنها پوستم را نوازش می داد. دو دستم را تکیه گاه

صورتم کردم٬ یک نگاه به راست و باز هم به چپ ٬ حسابی داشتم از این بازی لذت می بردم که صدایی از لابه لای

بوته ها به گوشم رسید. گوشم را تیز کردم تا جهت صدا را پیدا کنم و سینه خیز به سمت صدا رفتم. صدا واضح تر

می شد٬ چیزی شبیه هیاهوی زندگی آدمها. باز هم جلوتر رفتم. پشت چند تا بوته خوشبو و کوچک٬ یک شهر

کوچک کوچک ولی واقعی بود و آدمهایی به کوچکی یک بند انگشت! باور کردنی نبود همه چیز واقعی به نظر

می رسید. تکاپوی آدمها٬ خانه ها٬ شب و روز٬ ولی همه چیز در مقیاس کوچک. از همه چیز متفاوت تر بعد زمان

بود. با عبور هر ابر از جلوی خورشید و ایجاد سایه٬ شب آدمهای شهر کوچک شکل می گرفت و با نمایان شدن

دوباره خورشید یک روز تازه از راه می رسید. اول از حرکت سریع آدمها و رخ دادن سریع اتفاقات در شهر کوچک

دچار گیجی شده بودم اما کم کم چشمهای منهم به گذر سریع زمان عادت کردند. از دنبال کردن زندگی آدمهای

شهر کوچک لذت می بردم. از بازی چپ و راست خیلی جالب تر بود. مدت کوتاهی برای من و مدت طولانی برای

آدمهای شهر کوچک گذشت. از دنبال کردن زندگی شان حالا دیگر اکثر آدمهای شهر را می شناختم. برای هر کدامشان

اسمی گذاشته بودم. نسبت به هر کدامشان احساس خاصی پیدا کرده بودم. بعضی از آنها مهربان بودند و بعضی

مهربانتر. همه آدمهای شهر کوچک آدمهای خوبی بودند و بعضی ها آدمهایی بهتر. در شهر کوچک آدم بد یا آدم شرور

 وجود نداشت. یکی از آدم کوچولوها دختر جوانی بود با پوست سفید و موهای قهوه ای٬ همه آدمهای شهر که او را

می شناختند٬ دوستش داشتند و او هم با همه آنها از پیر و جوان٬ مرد و زن مهربان بود و با دیدن هر کدامشان لبخندی

 به آنها هدیه می داد. فهمیدم رنگ آبی را خیلی دوست دارد چون بیشتر لباسهایش آبی رنگ بود٬ به خاطر رنگ لباسهایش

و جثه کوچکش اسمش را گذاشته بودم٬ نقطه آبی.

نقطه آبی هر وقت بیکار می شد به آسمان خیره می شد و به فکر فرو می رفت. چند وقتی بود که فهمیده بودم یکی از

پسرهای شهر کوچک عاشق نقطه آبی شده٬ یک پسر جوان با چشمهای عسلی و موهای سیاه. خیلی از پسرهای

جوان شهر عاشق نقطه آبی بودند و حاضر بودند هر کاری برای بدست آوردن دلش بکنند ولی من فهمیده بودم پسر چشم

عسلی برنده این مسابقه است و توانسته است دل نقطه آبی را ببرد. پسر جوان پس از روزهای طولانی که نقطه آبی را پایید

بالاخره یک روز حرف دلش را به او زد و گونه های نقطه آبی از شنیدن حرفهای دل پسر جوان سرخ شد و شرم نجیبی توی چشمهایش

نشست.گونه های پسر جوان هم از گفتن حرفهای دلش سرخ شده بود. در آن روز پر التهاب و عاشقانه با هم پیمان بستند که به

هم وفادار بمانند تا زمانی که همه مردم شهر را از پیمانشان با خبر کنند و بعد از آنهم برای همه عمر. . .

شب شد و دوباره روز٬ نقطه آبی مثل هر روز بود با دیدن مردم شهر لبخندی به آنها هدیه می داد٬ به همه پیرو جوان٬ مردو زن و

پسر جوان او را می پایید. از آنروز بود که اسم پسر جوان را گذاشتم شکاک. نقطه آبی آنقدر فکرش مشغول ساختن خانه رویایی

دو نفرشان بود که متوجه نگاههای مضطرب شکاک نمی شد. روزها نقطه آبی گوشه ای می نشست و در افکارش آجرهای خانه

عشقشان را یکی یکی روی هم می چید و شکاک از دور دیوارها را فاصله می دید و هر چه نقطه آبی دیوارها را بلندتر می کرد

شکاک بیشتر عصبانی می شد. دیوارها که بالا می رفت نقطه آبی هر لحظه خودش را به شکاک و روز وصال نزدیکتر می دید

ولی شکاک هر روز دورتر می شد. حالا دیگر شکاک از سلام کردن نقطه آبی به مردهای جوان هم عصبانی می شد و بالاخره

روزی رسید که دیوارها به اندازه کافی بلند شده بودند و فقط خانه عشقشان یک سقف کم داشت. نقطه آبی فکر کرد که باید

سقف خانه را با عشق هر دویشان بسازند تا سقف حسابی محکم شود ــ دلم به حال نقطه آبی سوخت چون از این بالا

چند روز پیش دیده بودم شکاک عصبانی برای همیشه از آن شهر رفت٬ عصبانی از نقطه آبی پیمان شکن! ــ نقطه آبی هرچه

به دنبال شکاک گشت او را نیافت. بالاخره از یافتن شکاک ناامید شد و در گوشه ای از حصار عشقی که خود ساخته بود نشست٬

اول به سقفی که نبود و سپس به آسمان خیره شد. زمان با سرعت گذشت خانه ویران شد٬  ولی ویرانه اش باقی ماند. . .

خود را از رخوت و نوازشهای لطیف چمنها آزاد کردم و از زمین بلند شدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و شب از راه می رسید

یک شب طولانی که شکاک در جواب همه لبخندهای  نقطه آبی به او هدیه کرده بود.

به اطرافم نگریستم در سایه روشن هم شکوه آنهمه زیبایی قابل رویت بود. ماه نقره ای در آسمان بود و با ریتم منظمی ابرها یکی یکی

از جلوی ماه عبور می کردند. من در آنهمه زیبایی جنگل و آ سمان گم شده بودم. گاهی به راست می رفتم و گاهی به چپ. . .

 

 

 

 

تسلیم

 

   انگشتان ظریف و لرزانش تارهای سفید مو را با آرامی زیر روسری  پنهان کرد. نگاهش نیز مانند افکارش

 در بی نهایتی دور جا مانده بود. به آرامی در سکوتی گنگ قدم بر می داشت. نگاه متعجب مردم مثل سیلی

 به صورتش نواخته می شد. سعی کرد نگاه مبهوتش را ار آنهمه هیاهو بدزدد و خیره شد به سنگ  فرش کف

 پیاده رو٬ به یاد روزهایی افتاد که نگاهش نیز چون قلبش گرم بود ولی حالا چیزی جز خاکستری  سرد از آن به

 جای نمانده بود. خاکستری که مثل غبار روی دیدگانش نشسته بود و همه جا را تار می کرد.

      دوباره به سرفه افتاد٬ سرفه های خشک و پشت سرهم  و دردی کهنه به تن نحیفش هجوم آورد. به

 سرعت بطری کوچک آب را از کیفش  بیرون کشید و کمی نوشید. سرفه ها کم کم قطع شدند و او دوباره

 در  مهی غلیظ فرو رفت. تصاویر پراکنده ای از جلوی چشمانش عبور می کرد٬  رویاهایی که هرگز تحقق

 نخواهند یافت. . . اندوهی جانکاه قلبش را می فشرد. مدتها بود جز اندوه حس دیگری را تجربه نکرده بود.

 دردهای  مرموز٬ افکار پراکنده٬ سرفه های پی در پی٬ هیچکدام برایش تازگی نداشت و البته این پیاده رو٬

مسیری بود که هر روز  از محل کار به سمت خانه می پیمود.مسیری که فردا خواهد پیمود و فرداها نیز٬ ولی

 هیچکدام دیگر مهم نبود . هر تغییری بیشتر آزارش می داد. انگار به طرز غم انگیزی به همه اینها خو گرفته بود.

 نفس  عمیقی کشید و به پارک کوچک کنار خیابان نگاهی انداخت٬ کمر قوز کرده اش را راست کرد. درد به

 همراه  سوزشی خفیف در استخوانهایش پیچید و اخمی تلخ صورت رنگ پریده اش را فرا گرفت.

وارد پارک شد و روی نیمکت همیشگی نشست٬ کمی به اطراف نگاه کرد و دوباره مه غلیظ فراموشی او

 را در آغوش کشید.

      صدای مرد جوانی که مودبانه از او اجازه می گرفت تا روی نیمکت بنشیند رشته افکارش را پاره کرد٬

با لبخندی تلخ به مرد جوان نگاه کرد. مرد جوان کنارش نشست و دوباره سکوت را شکست:ـ شما را هر روز

 اینجا می بینم. خیلی وقت بود می خواستم با شما حرف بزنم٬ مکث کرد و پرسید: ـ نوشیدنی میل دارید؟

 و چون دوباره با لبخند تلخ او مواجه شد٬ پنداشت جواب مثبت است.

      وقتی با دو نوشیدنی در دست برگشت جای دختر جوان را خالی دید. او رفته بود. . .

مرد جوان بعد از آنروز بارها و بارها به آن پارک رفت٬ شاید دختر را دوباره ببیند. دختری زیبا با چند تار موی سفید. . .